سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این مطالب رو داداش میلاد برای شما فریازانی های عزیز فرستاده . امیدوارم لذت ببرین

زندگی داشتن دوست داشتنیها نیست

 

زندگی دوست داشتن داشتنی هاست

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

 

هیچ وقت از مشکلات زندگی ناراحت نشو، کارگردان همیشه سخت ترین نقش   ها را به بهترین بازیگر می دهد  .

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دریا باشی یا گودالی کوچک از اب… فرقی نمیکند  !!

زلال که باشی اسمان در تو پیدا می شود  …

 

غیرممکن کلمه ای است که فقط در فرهنگ لغت انسانهای احمق یافت می   شود  .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یکی از راههایی که می توان فهمید خدا ما را به حال خود وا گذاشته   یا نه این است که دیگر توانایی عبادت برای او را از دست می   دهیم

اون کسی رو که دوست داری هر چند وقت یکبار بهش یاد آوری کن ، تا   فراموش نکنه قلبت براش می تپه ، و این یک یاد آوریست . (شکسپیر)

زندگی بافتن یک قالیست نه همان نقش ونگاری که خودت میخواهی نقشه را   اوست که تعیین کرده تو در این بین فقط میبافی نقشه را خوب ببین نکند اخر کار قالی زندگیت را نخرند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

پیروزی یعنی … توانایی رفتن از یک شکست ، به شکستی دیگر … بدون از دست دادن اشتیاق ….!!!!!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

برای اثبات خود در صدد نفی دیگری مباش

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اشعه ی خورشید تا متمرکز نشود، قادر به سوزاندن نیست..

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر تغییر نکنید نابود می شوید… (اسپنسر جانسون)

 






تاریخ : یکشنبه 89/8/23 | 5:45 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()

این عکس در تاریخ 13/1/ 88 ( سیزده بدر ) در جنگلبانی محمد شهر کرج گرفته شده است

 

به ترتیب از سمت راست: بهروز و حسین ،مرتضی جانجانی،عباس، سجاد و ابوالفضل

 

 

 

 

مرتضی جانجانی و گل پسرش امیرحسین در سن7 سالگی (سال88 در مراسم عروسی مجتبی برادرش) 

بچه های فریازان

به ترتیب از راست: حسین، مصطفی ، عباس ، بهروز ، حبیب30یا ،سجاد ، ابوالفضل( عکاس مرتضی جانجانی )

 

 

امیر حسین جانجانی پسر مرتضی جانجانی






تاریخ : یکشنبه 89/8/16 | 5:13 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()

 1- فقر(دکتر شریعتی)

 

 

فقر  همه جا سر میکشد .......
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی  هم  نیست ......
فقر ، چیزی را  " نداشتن " است ، ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......
فقر  ،  همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......
فقر ،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....
فقر ،  همه جا سر میکشد ........
                    فقر ، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست ..
                  فقر ، روز را  " بی اندیشه"   سر کردن است ..

 

 

 

2 - فرق دیوانه و احمق


 

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و
آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چکار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از 3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با 3 مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!!ا

 

 

3- پدر: دوست دارم بادختری به انتخاب من ازدواج کنی

 


 

پدر: دوست دارم بادختری به انتخاب من ازدواج کنی

پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم

پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است

پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

پدر به نزد بیل گیتسمی رود و می گوید

پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم

بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است

بیل گیتس: اوه، که اینطور! در اینصورت قبول است

بالاخره پدر به دیدارمدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم

مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!!

مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

ومعامله به این ترتیب انجام می شود
 ................
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید!






تاریخ : جمعه 89/8/14 | 12:16 صبح | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()

در 69 امین دربی پایتخت که با نتیجه یک بر صفر به سود استقلال تهران به پایان رسید و باعث شد که ما پرسپولیسیها از این باخت بسیار ناراحت بشیم حوادثی گذشت که من نمیخواهم به آنها اشاره کنم. اما نکته ای که من میخوام اعتراف کنم اینه که منم از دست کمک داور بازی ( مرتضی کریمی ) خیلی ناراحت شدم و به تقلید از سریال قهوه تلخ به خود فرمودیم: (( اگر این پدر سوخته را ببینیم میدهیم پدرش رو در بیارن.!!!)) و این مرهمی بود بر باختمان از آبی ها بعد از گذشت 5 سال . البته جواد عمو عین اله هم اولین تسلیت را بداد و ما هم در جواب آن مس مس ( اس ام اس ) قلم زده بودیم که :( سلامتی داور خط بلندتر صلوات! )

ما اصلا توی ذهنمان هم نمی گنجاندیم خیلی زود حضوری آن هم روی میز شام با این داور خط برخورد کنیم. تعدادی از بزرگان و نمایندگان تیم های لیگ به دعوت تیم استیل آذین جهت شرکت در همایش فوتبال و رسانه در دانشکده روانشناسی دانشگاه تهران گرد هم آمده بودند که فکر کنم مثبت ترین حرفها و تاثیر گذارترین حرف هم توسط همین داور خط کذایی ( بدهم پدرت رو در بیارن پدر سوخته !)  زده شد. چاشنی احساسات خطابه اش رو زیاد کرد،البته به مقدار لازم ( سه قاشق شلغم خوری ) و به خورد ما داد.ما هم به گوش جان نیوشیدیم. داور خط ( مرتضی کریمی ) که عکسش رو در این زیر میبینید پشت تریبون عرضیدندکه: (( بعد از بازی از ترس جانمان ، شب را در خانه آقای مظفری زاده ماندیم _و به او اشاره کرد _تا مبادا طرفداران پرسپولیس ( پدرمان رو دربیارن ) .

البته مشتی داور خط اذعان کرد که به خاطر فوتبال همه (چیزش) رو از دست داده و هر روز به خاطر فوتبال فحش میخورد. او از زندگی خانوادگی اش هم گفت و گفت که همسرش که اهل شوروی می باشد به او گفته یا باید به همراه او به شوروی بروم یا باید در ایران بمانم و داوری فوتبال را ادامه دهم. که ما هم ایران و داوری فوتبال را برگزیده ایم و حالا یه دختر کوچک که الان هم در خانه مادر م هستند روی دستمان مانده. البته آقای کمک داوربازی یک سوئیچ هم از جیب بیرون آورد و گفت سهم من از فوتبال ایران این سوئیچ و موتورش است . (( همه مدعوین با بهترین ماشین های خود اومده بودند بجز _ مرتضی کریمی و من که هر دوبا موتور سیکلت در آنجا حضور داشتیم. خلاصه ما هم رشته های احساساتمان اتصالی کرد و جرقه ای به قلبمان که حالا ضعیفتر می طپید زده شد و به طرف او حمله کردیم . ابتدا فکرید که ما میخواهیم ( پدرش رو در بیاریم ) اما آغوشمان را باز کردیم و  اندام نحیف و لاغر او را درمیان هیکل گنده خود  گم و گور کردیم و صدای تشویق تماشاچیان بلند شد.  به عنوان یک پرسپولیسی متعصب از او به خاطر اینکه میخواستیم بدهیم ( پدرش رو در بیارن ) معذرت خواهی کردیم و او هم این بزرگی ما رو استیجاب بفرمود . گفت اگر میخواهی( پدرمان رو در بیاری )باید اول به زندان بروی و برایش سند ملک و خانه یا مغازه ای گرو بگذاری تا بتوانی ( پدرم رو دربیاری ).   خلاصه شب خوبی بود. چون ما فقط تونستیم( پدر شکم خودمان رو دربیاریم) ... داداش میلاد و دکتر خانبانی که از دوستان خوبمان می باشد و هم اکنون روانشناس تیم استیل آذین است کلی به  ادا و اصولهایی که در همایش  میهمانان از خود در میکردند خندیدیم. داداش میلاد  و ابوالفضل اسفندی داداش داود ( عقاب ) فقط به (پرویز سیار  ) میخندید که شبیه همایونی ( قهوه تلخ ) جلوس کرده بود و میز غذا رو بارانداز (برادر ورانداز ) میکرد. همین ( سیار و ثابت ) میخواست در مورد فساد در فوتبال صحبت کند که سرآغاز فرمایشات سرفید و گفت : ( نه تنها در فوتبال فساد هست بلکه در تمام شغلها بخصوص در پزشکی هم فساد زیاد دیده میشود. ) تا آخر وقتش هم در مورد پزشکی صحبت کرد... بنده خدا فکر میکرد اومده همایش پزشکی... خلاصه اون شب تازه فهمیدم که چقدر تو فوتبال ما بریز و بپاش زیاده و بیچاره ما که ( پدرمان درمیاد) تا بتونیم یه لقمه نون تو تهرون بدست بیاریم. اما تو شهر فوتبال ما دو هزارتا ( نانوایی)  پنج هزار تا (هتل )ده هزارتا ( قصابی) و . و ... و... واسه بعضیا که میخوان بپاشن و بریزن احداث شده و باز هم در مورد درآمد کم تو فوتبال ایران صحبت میشه !!! 

 

من و پرویز سیار و مهریزی و ممیز و داداش میلاد و محیسنی پور 

من و محمد پنجعلی دفاع آخر پرسپولیس

 

0mtsqpw5e1pzuuw087.jpg

اولیایی مدیر عامل باشگاه پاس همدان

من و داداش و میلاد و داود رجبی ( بازیکن دهه 60 استقلال)

من و افشین پیروانی و مرادی و صفاری ( کارآفرینی )

 

داداش میلاد و پنجعلی و علی محیسنی پور

این هم عکس دکتر خانبانی روانشناس تیم استیل آذین

من و محمدکرم جلیلوند فرزند مرحوم حقمراد( دوشب قبل در افتتاحیه  ساختمان جدید دانشکده مهندسی برق و کامپیوتر دانشگاه تهران)

 






تاریخ : سه شنبه 89/8/4 | 4:36 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()

صمیمی ترین دوست

 

دوستم جعفر یوسف گرجی که  خیلی دوستش دارم ، نظرش این بود که وقتی دو نفر صمیمی میشن که هر کدوم همه کاری برای هم بکنن. منم گفتم امر بفرما... و رفاقت ما همچنان ادامه دارد....

 بزرگ بودو از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و ابرها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم

برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم

این هم عکسی از یکی صمیمیترین دوستای من ( آقای جعفر یوسف گرجی )






تاریخ : دوشنبه 89/7/26 | 11:6 صبح | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.