سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن دو

 

صدای لولای خشک در سکوت خانه را برای لحظه ای برهم زد .

 مرد درنگی کرد و به لولای در نگاهی انداخت ، با خود گفت امروز دیگر باید آنرا روغن کاری کنم . وارد خانه شد و در را بست دوباره همان صدای دلخراش لولای خشکیده در تو فضای خالی خانه پیچید . مرد آرام و ساکت بطرف آشپزخانه رفت ، چراغ را روشن کرد و همان طور که دکمه های پیراهنش را باز می کرد درب یخچال را هم باز کرد ، باد سردی از درون یخچال به بیرون وزید و همراه آن بوی مخلوطی از مواد خوراکی که در یخچال بود به مشامش خورد ، یک دفعه حس شدید گرسنگی از اعماق وجودش شعله ور شد و در دل ضعف عجیبی را احساس کرد ، با خود گفت : اگر همین الآن یک شام مفصل نخورم خواهم مرد . و با ولع تمام شروع کرد به کاوش در میان خوراکیهای موجود در یخچال . دکمه های پیراهنش را باز کرده بود اما دیگر حواسش به یافتن غذا بود و فراموش کرده بود لباسهایش را از تن خارج کند . ... بالاخره خود را راضی کرد تا این ضیافت غیر منتظره و یکنفره را با صرف اندکی کالباس شور و مقداری نوشیدنی ملس که نمیدانست تاریخ مصرفش گذشته یا هنوز مهلت دارد برگزار کند . کالباس را روی میز وسط آشپزخانه گذاشت و با چاقو قطعه ای از آن را جدا کرد

، نگاهی تحقیر آمیز به کالباس بریده شده انداخت و باز با خود گفت : هی مرد خسیس بازی در نیاور ، مثل اینکه امشب هوس یک ضیافت باشکوه داری ها !!! پس یک برش بزرگ دیگر از این کالباس خوشمزه جدا کن . و در همین لحظه پیراهنش را که هنوز با دکمه های باز به تن داشت با حرکتی سریع از تن بدرآورد و با شیطنتی کودکانه دستهایش را به هم مالید و یک برش بزرگ دیگر از کالباس جدا کرد . نگاهی از سر رضایت و خرسندی به دو تکه کالباس انداخت و باقی کالباس را در یخچال گذاشت ، حالا باید یک نوشیدنی ملس پیدا می کرد ، نمی دانست چرا ملس ؟ آخه همین طوری و یکهو هوس نوشیدنی ملس کرده بود . حتی نمی دانست آیا چیزی مناسب در خانه باب میلش دارد یا نه ؟ قدر یخچال را گشت ... نه خیر توی یخچال چیزی نبود که جواب هوس او را بدهد . به سراغ گنجه توی پذیرایی رفت . همه جور نوشیدنی ترش ، شیرین ، گازدار ، حتی تند در خانه پیدا می شد الا نوشیدنی ملس ، با خودش گفت : آخه بعد عمری هوس کردیم خودمان را تحویل بگیریم و یک حال اساسی به این شکممان بدهیم ، ما اگر شانس داشتیم که اسممان را می گذاشتند ... یک دفعه یادش آمد کنار میز تلوزیون یک بطری لیمونات با طعم نارنج از دو سه شب قبل مانده . سریع وارد اتاق خواب شد و چراغ را روشن کرد . ذوق زده شده بود درست فکر کرده بود نصف بطری هنوز مانده بود .

 جلورفت و بطری را برداشت و با حالتی کودکانه به خود گفت : تازه از نصف هم بیشتر است ... با کلی کیف به آشپزخانه برگشت . نوشیدنی را روی میز گذاشت . دوباره سراغ یخچال رفت و مقداری نان باگت درآورد . به نظرش همه چیز برای یک ضیافت شام ... می خواست بگوید دو نفره ... اما یادش آمد که همسرش او را ترک کرده و او مدتهاست تنها است .

 دلش برای روزها و شبهای گذشته تنگ شده بود . برای بودن در کنار همسرش و شنیدن صدایش ، هرچند همسرش فقط و فقط غر می زد ، نق می زد و مدام دعوا و گلایه داشت ، همیشه پرخاش می کرد و عصبانی بود . اما دیگر از تنهائی بدش می آمد ، حاضر بود دوباره آن عصبانیتها و دادو فریادها را بشنود ولی دیگر تنهائی و سکوت خانه آزارش ندهد . با خود می گفت : او همیشه هم دادو فریاد نمی کرد ، بعضی وقتها هم خیلی دوست داشتنی و مهربان می شد . صدای زنگ تلفن او را بخود آورد .

 لحظه ای به خود و افکار خود فکر کرد و با پوزخندی به خود فهماند هر چیزی که دوست داشته باشیم ممکن نیست در هر لحظه برایمان فراهم شود . برخاست و تکه ای از کالباس را با دست کند و همان طور که آنرا در دهانش می گذاشت به طرف تلفن رفت . گوشی را برداشت و با دهانی نیمه پر گنگ و نامفهوم گفت : سلام بفرمائید . صدائی نیامد . دوباره گفت : سلام بفرمائید . بازهم جوابی نیامد . چیزی را حس می کرد اما نمی دانست چیست . گوشی را گذاشت و در حالیکه در فکر بود که چه کسی زنگ زد و چرا صحبت نکرد . بطرف آشپزخانه برگشت . هنوز سر میز نرسیده بود که تلفن دوباره زنگ زد . با دلخوری گفت : یک شب خواستیم مثل آدمیزاد شام بخوریم ، اگه گذاشتن . و دوباره یک تکه کالباس برداشت و به طرف تلفن برگشت . تلفن را برداشت و باز هم با دهانی نیمه پر بازهم گنگ و نامفهوم و این بار کمی عصبی گفت : سلام بفرمائید . منتظر ماند جوابی نیامد . حوصله اش سر آمده بود با کلافگی و به تندی دوباره گفت : با شما هستم بفرمائید ، شما کی هستید ؟ منتظر جواب بود حدس می زد دوباره جوابی نخواهد شنید ، به همین خاطر داشت در ذهن خود جمله ای خشن تر و چند فحش آب دار آماده می کرد ، که ناگهان صدائی از آن سوی خط گفت : سلام ، منم ... چنان حول شد و دست و پای خود را گم کرد که لقمه پرید توی گلویش ، چند سرفه شدید کرد ، اشک در چشمانش پر شده بود نفسش به شماره افتاده بود . انتظار شنیدن هر صدائی را داشت الا صدای او ... فقط تونست بگوید : سلام خوبی ... آرزو می کرد ای کاش جوابش را کمی دیرتر بدهد یا جمله ای طولانی تر در جوابش بگوید . تا او مجال پیدا کند گلویش را صاف کند ، اشکش را پاک کند و ... ولی او سریع و بی مقدمه گفت : می خواهم ببینمت ، خانه ای ؟ دوباره سرفه ای کرد و بازهم نفسش بند آمد ... با خود گفت : نه خیر این زن بود و نبودش دردسر است تا مرا نکشد راحت نمی شود ... به زحمت صدایش را صاف کرد و گفت : آره خونه ام ، چطور مگه ؟ ... خودش هم لرزش صدایش را احساس می کرد ... درست مثل زمانی که می خواست برای اولین بار با همسرش صحبت کند ... مثل پسر بچه هائی که در مقابل دختر ها از خود بی خود می شوند ... خدا خدا می کرد که ای کاش او متوجه لرزش صدایم نشده باشد ... او گفت: می آیم ...می گویم ... مثل همیشه مختصر و مفید ... اما اینبار ... او هم صدایش می لرزید . با خود گفت پس همانطور که من لرزش صدایش را فهمیدم او هم لرزش صدای من را فهمیده است . یک دفعه ، بی مقدمه ، این وقت شب می خواهد مرا ببیند ؟ گفت می آیم می گویم ، یعنی چه چیز مهمی است که باید این وقت شب بیاید و بگوید ؟؟؟ .... صدای بوق تلفن او را از افکارش خارج کرد . نگاهی از سر تعجب به تلفن انداخت . شک کرد آیا این مکالمه چند جمله ای واقعی بود یا اینکه خیالاتی شده بود . دوباره تلفن را نگاه کرد . گوشی را به گوشش گذاشت و دقت کرد . صدای ممتد بوق تلفن ترسی در دلش انداخت . گوشی را گذاشت و بسرعت به طرف دستشوئی رفت آبی به سر و صورت زد موهایش را در آینه وارسی کرد مرتب بود ولی برای اطمینان شانه ای سرسری به موهایش زد . بطرف آشپزخانه رفت و لباسش را که روی دسته صندلی افتاده بود . برداشت و به تن کرد . در حالیکه دکمه هایش را می بست بطرف پذیرائی رفت و لباسها ، حوله ، بالش ها ، ظرفهای نشسته از شب قبل و هر چه توی پذیرائی ولو بود و نشانه بی سلیقگی و شلختگی ساکن خانه بود را بسرعت جمع کرد . در این فکر بود که حالا یک بغل خرت و پرت و لباس و بشقاب رو چکار کنه ، نگاهی به اطراف انداخت ، چشمش به کمد دیواری افتاد ... بهترین جا همان کمد دیواری است . ناگهان با صدای زنگ خانه یک متر از جایش به هوا پرید . داشت از ترس سکته می کرد . آنقدر غرق در حول و ولای مرتب کردن خانه بود که یادش رفته بود برای چه خانه را مرتب می کند .... دوباره صدای زنگ .... با یک بغل پر از بشقاب و لباس و بالش ، مانده بود وسط پذیرائی که چه کند . پیش خودش گفت : زن خدا بگم چه کارت کند نیامدی نیامدی گذاشتی امشب که خیر سرمان خواستیم مثل بچه آدم یه شام درست و حسابی بخوریم مثل اجل معلق یکهو هوار شدی سر من بخت برگشته که چی ؟؟؟ ... صدای زنگ ، اینبار طولانی تر ... بی خیال هم نمی شود ... سریع بطرف کمد دیواری رفت ... کلید را چرخاند در کمد که باز شد ، امان نداد محکم و سریع وسایل زیر بغلش را به داخل کمد پرت کرد و به همان سرعت در کمد را بست . صدای زنگ و باز هم طولانی تر .... هنوز دکمه های لباسش را کامل نبسته بود . همانطور که بطرف در می رفت با صدائی لرزان گفت : آمدم کمی صبر کنید . و همزمان دکمه هایش را می بست . دست برد بطرف دستگیره و آنرا آرام چرخاند . نفسش به شماره افتاده بود ، تصور دیدن دوباره همسرش ، کنجکاوی و هزار سوال در مورد اینکه او چرا به اینجا آمده است به وضوح آشفته اش کرده بود . دستش می لرزید ، دهانش خشک شده بود ، پیشانیش غرق عرق شده بود و نفس نفس می زد گوئی کیلومترها راه را دویده است . دست و پایش شل شده بودند . در نیمه باز شد و ... همسرش بود . یاد روزهای نچندان دور زندگی مشترکشان افتاد . آنروزها که او به خانه می آمد و همسرش در را به روی او باز می کرد . خانه را مرتب می دیدو غذای گرم روی میز منتظرش ... ولی حالا او در را باز کرده و همسرش آنسوی ایستاده اما روی میز غذای گرم نیست ، کالباس شور و یک بطری نصفه لیمونات ... سلام ، می تونم بیام تو ؟ صدای همسرش را که شنید از افکارش خارج شد و با لکنت و بریده بریده پاسخ داد : سلام ، خوبی ؟ ... همسرش دوباره گفت : ممنونم خوبم ... می تونم بیام تو ؟ ... آره ببخشید حواسم نبود ، بیا تو ، خوش آمدی . و خودش از جلوی در کنار رفت .

نمی دانستند چند دقیقه گذشته ... هر دو ساکت رو به روی هم نشسته بودند و هر از چند گاهی به هم لبخندی می زدند و جمله تکراری " خوبی ؟ چه خبر ؟ " را از یکدیگر می پرسیدند و دوباره سکوت بود و سکوت ... تمام مدت با خود می اندیشید همسرش بعد از این مدت چرا یکدفعه و بدون مقدمه و این ساعت شب به دیدن او آمده ؟ دیگر نمی توانست کنجکاوی خود را پنهان کند !!! با احتیاط پرسید : خیر انشاءالله ... شما کجا اینجا کجا ؟ راه گم کرده اید ؟ همسرش سرش را پائین انداخت ، مشخص بود برایش سخت است چیزی بگوید ... شاید ترجیح می داد این ملاقات بدون هیچگونه سوال و جوابی برگزار شود ... ولی حالا که سوال پرسیده شده بود و او می بایست پاسخ دهد ، چون از اول هم برای گفتن همین حرف آمده بود . آرام سرش را بلند کرد ، صورتش خیس عرق بود ، با دست پاچگی معصومانه ای از داخل کیف دستی اش دستمالی بیرون آورد . صورتش را پاک کرد ، خواست دستمال را داخل کیف بگذارد که ... این همان دستمالی است که سالگرد ازدواجمان بهت هدیه دادم ؟ با شنیدن سوال به خودش آمد نگاهش را به دستمال دوخت ، در دل با خود گفت : چه سوال بموقعی ، بهترین بهانه برای حرف زدن همین دستمال است . و جواب داد : آره این همان دستمال است . همیشه این را توی کیفم می گذارم ، خاطرات خوشی را برایم تداعی می کند . هر وقت یاد آنروزها می افتم و دلم می گیرد برای آم شدن به این دستمال نگاه می کنم . یاد تو و زندگی خوب و خوشم با تو می افتم .... اما ما قدر آن دوران خوش را ندانستیم ! راحت از کنار آنهمه خوشبختی گذشتیم !.... قدری سکوت می کند به حرفهائی که زده بود کمی فکر کرد همه گفته های خودش را در ذهن حلاجی کرد ، وقتی دید تمام حرفهایش همانهائی است که سالها می خواسته به همسرش بگوید و نگفته ، وقتی دید همه این حرفها برگرفته از دریای متلاطم وجود اوست که الان در کنار همسرش آرام شده ، با اعتماد به نفس بیشتر ادامه داد : من همیشه از تو ممنون بوده ام ، من در کنار تو بهترین سالهای زندگیم را تجربه کردم ، و در این مدت دوری از تو صادقانه می گویم هیچ بودنم را در نبود تو احساس کرده ام . آمده ام که بگویم اگر دوست داری ... مرد مانند یک کودک دبستانی ساکت و آرام همانطور که نشسته بود کلمه به کلمه حرفهای همسرش را گوش می کرد و مانند تشنه ای که در بیابان مشتی آب پیدا کرده باشد با ولع بسیار از درون فریاد می کشید که باز هم می خواهد صدای گرم و دلنشین او را بشنود ، بشنود تا سیراب شود روح تشنه و زخم خورده اش ازاین تنهائی طولانی ... دیگر طاقت نیاورد همسرش حرفهائی را می زد که او ماهها در درون آشفته خود بدنبال فرصتی برای گفتنشان می گشت و حالا باید می گفت آنچه که می خواست بگوید . مهلت نداد جمله همسرش تمام شود درست مانند روزی که می خواست از همسرش خواستگاری کند چشمهایش را بست و با تمام وجود گفت : من هم دوست داشتم بگویم بدون تو زندگی برایم جهنم است و تنهائی عذاب آور ... من هم دوست دارم تو دوباره شادی گذشته را به خانه بیاوری ... من هم می خواهم بگویم که دوستت دارم و ... همسرش با دهانی باز و چشمانی که از فرط تعجب و ذوق از حدقه بیرون زده بود به او نگاه می کرد . حالا دیگر او هم چشمانش را باز کرده بود ... هر دو بهم لبخندی زدند و ...

دو لیوان نصفه لیمونات روی میز بود و کالباس شور دیگر تمام شده بود ... هر دو با هم گفتند : عجب شامی بود ... یک شام دو نفره و شاهانه ...

 

 نویسنده هادی عبدالمالکی فرزند ولیمراد کارمند دانشگاه تربیت مدرس






تاریخ : شنبه 88/3/16 | 7:43 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
صفحه اصلی |        
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.