سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بدترین روز زندگی من روزی خواهد بود

                                             که حرفی برای زدن به خودم

                                                      نداشته  باشم ... !!!!!   

 

خاطره ها، هرگز نمی میرند...

هیولای غروب سیزده بدر 

 

 

 

 

 

او حالا گرچه شهرنشین شده بود، اما هنوز شوریده وار هوای روستا یش فریازان را بر سر داشت و تعطیلات نوروز رابا شوق ، در روستا می گذراند. چنان شیفته و دلباخته روستا بود که سفر شهر تا روستا معجزه وار به نظرش هیجان انگیر می نمود. وقتی که سوار بر ماشین از تهران رهسپار روستا ـ فریازان ـ می شد، بعد از گذر از گذرگاه کوهستانی گردنه (دولایی تویسرکان)، در حومه شهر احساس میکرد که هوای تازه به مشامش رسیده و پس از تماشای منظره های سرسبز، ماشین راهش را  در میان یک دره  کم عمق و سرازیر ، سرسبز و زیبا به سمت تویسرکان ادامه میداد. در میان دره رودخانه پر آبی میخروشید  که از جاده به خاطر درختان انبوه گردوی( سرابی) کمتر به چشم می آمد. گاه به طرف چپ و گاه به طرف راست جاده ؛ چشم هایش درتب  و تاب بود. گاه درختان انبوه گردو از دو طرف به روی جاده چتر انداخته و بر رهگذران سایه می افکندند. ماشین روی پیچ و خم های جاده کوهستانی رقصیده و جنبان راهش را طی می کرد. در این حالت او از شور و هیجان خیال میکرد که در میان ابرها شنا می کند. با گذراندن هر خم و پیچ قله ها و پرتگاه های سنگی و سر به فلک کشیده ، شوق دیدار در وجودش جوانه میزد. او با تماشای منظره های کوهستانی احساس میکرد که به عالم رویا رفته است. جاده کوهستانی باریک گاه به ارتفاع چهارصد متری کمر کوه راه می گشود، در این ارتفاع ماشین هر تکانی که میخورد او خیال میکرد که به پایین دره سقوط کرد، اما باز هم که به راهش ادامه می داد، قلب او به تپش می افتاد و این حالت سفر را برایش هیجان انگیزتر می کرد.

هر وقت که آنها از تهران عازم سفر به سوی روستا می شدند، او از خوشحالی پر می کشید، اما زمانی که دوباره از فریازان به سوی شهر حرکت می کردند، او چنان پژمرده و پریشان حال می شد که گویی جنازه اش را می بردند.

پس از رسیدن به روستا ، او هر روز از هنگام سر زدن خورشید از پشت قله شرقی (کوه الیسیا )تا نشست آن به پشت قله غربی خان گرمز، روز را در بازی با بچه های روستا شب می کرد و شب را در جمع خانواده و اغلب هم با دوستان قدیمی به سر  میکرد.

قدم زدن در میان انبوه درختان،بوی سبزه ها و علفهای بلندی که بعد از بارش باران شکسته می شدند برایش  چه لذتی بخش بودند.

 تعطیلات  نوروز در فریازان مثل شهاب سنگ پیش چشمش زودگذر بود. او عاشق نگاه آسمان بیکران شب و اختران تابناک بود. حتی گاه خواب می دید که به آسمان شب می نگرد. ستاره ها را می بیند که پائین آمده اند و مثل ماهی های کوچک و بزرگ با رنگهای مختلف به شکل ماه کامل یا هلال های پهن و نازک در هر طرف می درخشند . گاه خواب می دید که صبح از خواب برخاسته  و می بیند خورشید از سمت غرب سر زده است. او از شامگاهان تا بامدادان در پشت بام از باغ و جویبارهای اطراف کاشانه صدای ناله جغدها،قوقولی و جیک جیک صبح، قور قور قورباغه ها، جیرجیر دلنواز جیرجیرک ها، پرش خفاش ها، پچ پچ درختان در رقص باد، شرشر جویبارها، غرش رودخانه در فصل بهار و ریختن آب از خروجی لوله های قطور پل به زیر دست رودخانه وحتی گاهی هم صدای فریاد شغال ها ، برای خودش خاطره جمع میکرد. هنگام عبور از باریک راه های کنار جویبارها او در عوض عبور از باریکراه در میان آب جوی قدم می زد.

زمانی که تعطیلات نوروز در غروب سیزده بدر  به پایان میرسید و قرار می شد که فردا دوباره به پایتخت شلوغ برگردند، او دعا میکرد: (( کاش هیچ وقت غروب و شب دلگیر سیزده بدر از راه نمی رسید.))هرچه که در طول تعطیلات نوروز خوشی و نشاط جمع میکرد، هر چه انرژی مثبت انبار کرده بود، هرچه خاطره از تار و پود روستا بافته بود ( هیولای غروب سیزده بدر) آنرا دیوانه وار در خود می بلعید ...

این یک حس غریب بود که از بچگی و زمانی که به مدرسه می رفت تا کنون همراه خود به آینده به یدک کشیده بود. غروبهای سیزده بدر در سالهای دور بچگی ،همه فامیل های شهر نشین که به فریازان آمده بودند و باید بر میگشتند و بدتر ازهمه دلهره مدرسه در روز چهاردهم فروردین و تکالیف درسی و پیک نوروزی و صفحاتی که هنوز خالی مانده بودند ؛ یاد غرغر معلم ، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا از غروب سیزده بدر از زمان بچگی  بدش بیاد.

زمانی که تعطیلات زودفنای نوروز به پایان میرسید و قرار می شد که دوباره رهسپار شهر گردند، تمام آن شور و هیجانی که در راه آمدن به سوی روستا بهش دست داده بود، از این سو به یأس و نومیدی تبدیل می شد. وقتی که سوار ماشین می شد و ماشین به سوی  تویسرکان حرکت می کرد، تنش سرد، دلش بی نور، سرش بی روح می شد و به هر چیزی که می نگریست در آن رنگ نومیدی می دید. منظره های  رنگارنگ پیش چشمش بی رنگ و وارفته مینمود، آسمان ارغوانی در نظرش خاکستری، کوه های سر به فلک کشیده مثل توده های هولناک خاکستر، سنگ های عظیم الجثه مثل آماس های سرطانی، صخره ها مثل جگر های داغ داغ و پاره پاره،  کشتزارها مثل شوره زارها، صدای غرش رودخانه مثل صدای تانکها؛ خشن و دلخراش، آب زلال رودخانه به نظرش گل آلود ، پیچ های جاده کوهستانی مثل راه های بن نبست، پستی و بلندی های جاده خاکی مثل سنگهای پیش پای لنگ، درختان میوه مثل تشنه و پژمرده، شکوفه های روی شاخه ها برایش گندیده و پلاسیده گندیده، دهکده های (آریکان و دوقلعه، رودآور و قلعه شیخ وپیلانگرگ و سهام آباد ) همه و همه  مثل خانه های متروکه، روستاییان مثل غربت نشین و بیچاره، دام ها مثل لنگ در راه مانده و درمانده... و ثانیه ها پیش چشمش مثل روزهای بلند تابستانی  و شب یلدا ، دیرگذر بود.

در طول راه هر بار که ماشین روی پستی و بلندی های جاده خاکی بالا و پایین تکان می خورد، او خیال می کرد که عمداً او را با خشونت به زمین می زند. زمانی که  اتوبوس تن خسته اش را روی آسفات  پایانه  غرب ـ آزادی ـ می انداخت،و او از اتوبوس پیاده می شد، شهر به نظرش کاملاً  وحشتناک می نمود، آدم های خواب آلودی را می دید که همدیگر را ماهرانه دریبل میزدند تا به یکدیگر نخورند. صداهای چندش آوری که خود را به او تحمیل میکردند ؛ به گوشش می رسید. صدای خفه کن و تهوع آور غنغن موتورها و ماشین ها بود. صدای چاپیدن مردم توسط راننده ها بود ؛ با  چاقوی تیزوکوتاه ( دربست ! ) . حالا این راننده ها بودند که خود را با واژه هایی همچون:((سعادت آباد،سید خندان،افسریه، توپخونه ، بازار،انقلاب ، رسالت ))  به او تحمیل می کردند. واژه های شهر و مدنیت ، چقدر زود شیفت شان را با دشت و کوه و رودخانه و گل و سبزه و طبیعت و  سکوت عوض کردند . چشمش  به زباله های گوشه و کنا رترمینال که تعداشان هم کم نبود افتاد. سرش را چرخاند تا آنها را نبیند، امانگاهش  به آب دهان نقش بر آسفالت که خورد ؛بیشتر حالت تهوع به اودست داد. زمانی که به خانه اش برمی گشت، مسیری را  از شیشه خودروــ  دربستی ــ  می دید که فاقد مشخصه های روستا بود. فقط چهار پنج تا درخت کوچک و تشنه درمسیر خیابان و کوچه شان ،  بی برگ و ضعیف که چشمهایش را آزار میدادند شادی او را به مسخره گرفته بودند.

 فردا که به سوی اداره می رفت . در طول راه هیچ جا سایه درختی نبود بجز تک و توک درختان کوچک تشنه و بی میوه که شهرداری برای رفع تکلیف و مسئولیت نشانده بود و به آنها هم هیچ توجهی نمیکردند، و هیچ جا اثری از آب نبود بجز فاضلاب گندیده تهران که آن هم بعد از خارج شدن از مجرا در فاصله یکی دو متر کاملاً می خشکید.

 زمانی که در اتاقش توی اداره مستقر  می شد ؛ خودش در آنجا بود اما روحش در فریازان بود. در حیاط دانشکده روانشناسی ــ  محل کارش ــ بجز تعدادی درخت ، دیگر هیچ نشانه ای از روستا به چشمش نمی رسید. چشمش بر فراز  برج میلاد که اتفاقا نزدیکش هم بود؛ پرواز می کرد و خلوت باصفای کوه های روستا را در ذهنش مجسم می کرد. خاطره های روستا تا مدت ها مثل رویا در ذهنش باقی می ماند. گاه خواب می دید که داخل حیاط خانه یک غار طبیعی است، به آن غار داخل می شود، می بیند که فوراً به روستا رسید. همین گونه بارها در خواب خودش را در روستا میدید.  گاه خواب می دید که در شهر در میان کوچه و گوشه های آشپز خانه ، چشمه های آب سر زده است و گاهی هم خواب می دید که داخل کوچه رودخانه ی مست و پر آبی جاری شده است که سطح آب آن در کناره ها با بلندی دیوار حیاط خانه یکسان است و سیل بند فریازان مرز بین خانه و رو دخانه بود.اما در وسط امواج خیلی بلندی  معلق می خورد.به کنار رود پرت می شد. همه جا سرسبز است تصمیم میگیرد در چمنزار نمازش را بخواند. صدای الله اکبر از مسجد روستا به گوش میرسد، دراین بین از خواب می پرد و صدای زنگ موبایلش راقطع میکند.وضو میگیرد و نماز صبح را در غربت  میخواند .با خود میگوید نماز در خواب از نماز در بیداری امروز بهتر بودو لباسهایش را می پوشد  و به محل کارش میرود.در محیط کار نه متوجه  کارش بود و نه متوجه  حضور همکارانش.

 فقط گیج و شیدای فریازان و بود و بس..

. دوست داشت که تا بلند ترین قله کوه  دماوند برود و از آنجا روستایشان را ببیند، اما تا روستا راه درازی بود و در میان راه ،  کوه های دیگر نیز فروان!

  خودش  میدانست که عاشق فریازان است و می دانست که عاشق رود و باغ است! او شهرنشین شده بود، اما هیچگاه با زندگی شهری خو نگرفت. بالاخره چندین سال هم می گذشت که شهرنشین شده بود، اما مثل گذشته در فکرشنا و  رودخانه و ماهی هایش بود و هنوز عاشق کوه و دره و دیار بود. هنوز عاشق آرامش کوه های سر به فلک کشیده، صفای قله های سفید پوش الوند و خان گرمز و الیسیا، نمای  دلربای رودخانه،تصویر آیینه های سپیده و غروب، لبخند چشمه سارهای خندان، شادی جویبارهای حیات بخش، سخاوت دره های پرپیچ، زیستگاه جانداران بی شمار خان گرمز، تماشای دنیای آبزییان رودخانه و کیسل (لاک پشت ). ناله جغدهای نالان، نوای زمزمه خزندگان، نغمه بادهای تابستان. باد پنجاه و شیرین شدن انگورهای باغ، رقص درختان انبوه( چم رستم)، آواز ترانه سرایان طبیعت، انواع خوش خوانان بلبل سرا، مرغان رنگارنگ آسمانی، آشیانه های فراز شاخسارها، لانه گنجشک ها درگوشه خاموش و خلوت دیوارها، خرم چراگاه های باطراوت (اسبیکن)، صمیمیت دام های  بی زبان، فوتبال نورزی و خرمنا( محل جمع کردن خرمن گندم ). او هنوز عاشق فریازانیان  ساده دل و بی ریا بود.

به همین خاطر همیشه در نوشته های او بوی روستایش ــ فریازان ــ جاری بود.






تاریخ : جمعه 89/1/13 | 6:55 صبح | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
صفحه اصلی |        
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.