سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 نمون! راهت رو بکش تا راهت رو با سلیقه شون نکشند. با تو هستم! وقت تلف نکن. نمان! می مانی در راه. به کدام ره رو می کنی؟ کدام سو؟ مقصدت کجاست؟ سرمنزل تو از کدامین سمت روان است؟ به بازار شهر؟ به مسجد؟ به دانشگاه؟ یا به هر سو سرک می کشی؟ می برندت یا خود می روی؟ اصلاً می دانی به کدامین سو می روی؟ اگر هم ندانی مهم نیست! می برندت به آن سو که ندانی! و برایت خانه ای خواهند ساخت چون قصر. نه در حیاط، بل در  خیال! راستی خیال مهم تر است یا حیاط؟ شاید خیال! خوشبختی در خیال است و همان جاست که احساسش می کنی و برای خوشبختی همین احساس بس است! چقدر قدر خود را در خیالات سپری می کنیم؟ برای من و تو چه فرق دارد؟ مثل گذشته ها، چند ده سال پیش ها، هم شنیدیم و هم دیدیم اما همه چیز به سان یک خاطره زود رخت بر بست. فقط، یک دمی مانده و آهی و یک کلام و آخرین کلام «چه زود میگذره این فرتوت عمر کوتاه» 

 
 

زندگی ما انسانها به قدری پیچیده شده است که ما خیلی از چیز ها را فراموش می کنیم مثلاٌ فراموش می کنیم که این زندگی روزی و شاید به همین زودی بر اثر یک حادثه که هر روز برای تعداد زیادی از افراد جامعه اتفاق می افتد، برای ما رخ دهد و عمر ما به پایان رسد. به راستی، هیچ یک از ما نمی داند که آن حادثه کی اتفاق خواهد افتاد و لحظه مرگ اش چه زمانی است ولی می توانیم تا آن زمان خیلی کارها که کوچک به نظر می رسند و بی هزینه هم هستند، انجام دهیم. اکثر ما فقط هنگامی که از کسی عصبانی هستیم و عقلمان از فرط عصبانیت خوب کار نمی کند، احساسمان را به طور شفاف به طرف مقابلمان، با لحنی پر از هیجان و چشمانی پر از خشم منتقل می کنیم. اما یادمان می رود که می توانیم در زمانی مناسب، به کسانی که دوستشان داریم و به آنها توجه داریم با چشم و زبانی گویا، بگوییم که به آنها علاقه داریم و برایمان مهم و با ارزش اند، « قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد». البته مقدار اندک این کار نیز می تواند مهم و موثر باشد. ضمن انکه روش های آن نیز متفاوت است. این روزها تکنولوژی ها این تنوع را گسترش داده اند. یک تلفن ساده و کوتاه برای احوال پرسی یا یک پیامک یا در ارتباطات چهره به چهره، نوع نگاه کردن و استفاده از زبان تن مانند فاصله، حرکات سر، حالات چهره، اشارات و حالات چشم و استفاده از تکنیک هایی که به گفتار جنبه عاطفی بیشتری می دهند و... همه و همه می توانند مفید باشند.

بیاد داشته باشیم که در روابط اجتماعی خود، چیزی را درو خواهیم کرد که قبلا کاشته ایم.

 

امادر جاهایی که دیگران نباید حضوری داشته باشن ، متاسفانه ما توی زندگی مون حضورشون رو پر رنگ هم میکنیم.  این مطلب زیر رو حتما بخونیین تا متوجه بشین من چی میخوام بگم.

دیروز سوار یکی از این اتوبوسهای بی آر تی بودم.(خدا به خیر بگذرونه واقعاً بهترین شکل حمل و نقل شهری است که به بدترین شکلی استفاده می شود. شلوغ ترین و بی نظم ترین!! وقتی توی ازدحام و شلوغی ایستگاه منتظر هستی، اتوبوسهای خالی رو می بینی که بدون توقف در ایستگاه از جلوی شما رد می شوند!!) بگذریم، داخل اتوبوس یکی از مسافران خوش صحبت که حدوداً بیشتر از 60 سال سن داشت، سر صحبت رو باز کرد. از دکترای حقوق و چند فرزندی که دارد و کمی هم از زندگی گفت: «آقا حتماً مسجد رفتی و محراب مسجد را دیدی. نگاه همه مسجدی ها به محراب، یعنی جای قبله است و مهمترین جای مسجده. این ویترینی که توی خونه هاست رو هم حتماً دیدی. محراب خانمها توی خونه همون ویترینه است.» این صحبت، منو به این فکر انداخت که یک جورایی زندگی های ما ویترینی شده. یعنی اگه نگم همش، به جرات می تونم بگم زندگی و علایق ما، آگاهانه و غیر آگاهانه، بیشترش برای دیگران و نشان دادن به دیگران و یا به خاطر دیگران و تحت تاثیر دیگران است. در حالیکه، رد پای علایق و سبک زندگی و طرز تفکر شخصی خیلی کم در زندگی مان دیده می شود. به نظر می رسه که این مساله دلایل زیادی دارد اما رسانه ها هم بیشتر به این مساله دامن می زنند و باعث شده اند تا زوایای شخصی زندگی ما نیز از گزند نفوذ دیگران مصون نماند و هر روز محدوده شخصی و دلخواه ما محدود و محدودتر می شود. خیلی وقتها آنچه را هم که فکر می کنیم خودمان دوست داریم در واقع وقتی دقت می کنی می بینی که نه خیر، پشت پنهان قضیه همان «دیگران» هستند. خلاصه نمی شه از این همه فشار زندگی دیگر خواهانه در رفت. نهایت امر اینه که «می فهمی» ولی کاری از دستت بر نمی یاد. تصور کنید وقتی به عقب بر می گردید هر جا که رد پای خودتان را می بینید، اگر چه ممکن است کم و محدود باشند، اما لذت بیشتری از آنها می برید.نمونه اش هم حضور من توی روستامون فریازانه که به دلخواه خودم اونجا بودم و همه جای ده رد پای شادی و نشاط من وجود داره،از هر نقطه اش واسم خاطره ای جوش میزنه...

  اما شاید باور نکنید، توی این مدت هشت سالی که به تهران اومدم ، میتونم به جرأت قسم بخورم تمام روزهای شادی که من توی تهرون داشتم شاید به تعداد انگشتهای دست هم نرسه...خب شما چی؟؟؟چقدر ویترینی دارین زندگی میکنین. آیا تا به حال به این موضوع فکر کردین...یه کم بهش فکر کنین و چند تا از این خنزر و پنزر های  ویترین زندگی تون رو بندازین بیرون و یه کم سر خودتون رو خلوت کنین تا لذت بیشتری از با خود بودن ببرین...فعلا هم وقت بیشتری برای توضیح مطلب ندارم...خودتون بهش فکر کنین و به جای من ادامه مطلب رو برا خودتون  بنویسین ...






تاریخ : پنج شنبه 89/1/26 | 8:40 صبح | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()

مردها باید قدر مجرد بودن خودشون رو بدونن

اگر کریستوفر کلمبوس ازدواج کرده بود ، ممکن بود هیچگاه قاره امریکا را کشف نکند .

 



اینها همه سئوالها ــ ببخشید ــ گیر  دادنهای الکی  خانمش بود، که هنگام  سفر رفتن حتما تو سر کلمب میزد...

بخونید:
- کجا داری میری؟

- با کی داری می ری؟

- واسه چی می ری؟

- چطوری می ری؟

- کشف؟

-برای کشف چی می ری؟

- چرا فقط تو می ری؟

.

.

- تا تو برگردی من چیکار کنم؟!

- می تونم منم باهات بیام؟!

-راستشو بگو توی کشتی زن هم دارین؟

- بده لیستو ببینم!

- حالا کِی برمی گردی؟

- واسم چی میاری؟

.

.

- تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی? اینطور نیست؟!

- جواب منو بده؟

- منظورت از این نقشه چیه؟

- نکنه می خوای با کسی در بری؟

- چطور ازت خبر داشته باشم؟

- چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟

- راستی گفتی توی کشتی زن هم دارین؟!

.

.

- من اصلا نمی فهمم این کشف درباره چیه؟

- مگه غیر از تو آدم پیدا نمی شه؟

- تو همیشه اینجوری رفتار می کنی!

- خودتو واسه خود شیرینی می ندازی جلو؟!

- من هنوز نمی فهمم? مگه چیز دیگه ایی هم برای کشف کردن مونده!

-چرا قلب شکسته ی منو کشف نمی کنی؟

.

.

- اصلا من می خوام باهات بیام!

- فقط باید یه ماه صبر کنی تا مامانم اینا از مسافرت بیان!

- واسه چی؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بیان!

- آخه مامانم اینا تا حالا جایی رو کشف نکردن!

- خفه خون بگیر!!!! تو به عنوان داماد وظیفته!

.

.

- راستی گفتی تو کشتی زن هم دارین؟

 

راستی میدونین اگه کریستف کلمب ایرانی بود اسم آمریکا الان چی بود؟!

((  کلمب آباد بود.))

آمریکای شمالی هم کلمب آباد علیا بود و آمریکای جنوبی ،کلمب آباد سفلی ،

کلمب آباد وسطی هم ،  آمریکای مرکزی نامگذاری می شد.

.ههههههههههههه

 


اکتبر 1492

کریستیف کلمب، دریانورد ایتالیایی، در جریان یک سفر اکتشافی برای فردیناند و ایزابلا، به قاره آمریکا می رسد و به جزیره واتیلینگ(سان سالوادور)، یکی از جزایر باهامای کنونی، قدم می گذارد.

1500- 1498

کلمب در سومین سفر دریایی خود  ترینیداد و تو گابو و ونزوئلا را که او آنها را «بهشت زمین» خواند کشف کرد.


04- 1502


کلمب در چهارمین سفر دریایی خود کناره جنوبی خلیج مکزیک  از گواتمالا تا پانامارا می راند. خدمه کشتی او برای اولین بار یک تمساح می بینند.

 حقایق کشف شده
کریستیف کلمب (1506- 1451م) نام خود را روی قاره ای که خودش کشف و پیدا کرد، یعنی قاره آمریکا نگذاشت. در عوض، پس از رسیدن جهانگرد ایتالیایی دیگری به نام آمریکو وسپوچی (1512- 1454م) که از سواحل آمریکای جنوبی دیدن کرد و نامه های پر شوری به اروپا فرستاد، این نام گذاشته شد. این نامه ها پس از اینکه تحت عنوان  چهار سفر دریایی در سال 1507 م منتشر شدند، شهرت بسیاری یافتند

img/daneshnameh_up/d/d7/Safarhaye_daryayi2.jpg
این سه کاشف بزرگ به سوی آبهای ناشناخته دریانوردی کردند کلمب
به آمریکا رسید. دوگاما آفریقا را دور زد و راهی هندوستان شد.
ماژلان اولین سفر دریایی دور دنیا را رهبری کرد.




 






تاریخ : سه شنبه 89/1/24 | 10:56 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
واژه های باران
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
 

جیرجیرک ها
صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد
سکوت را نوازش می دهند
و جای خالی آدم های شب نشین را
با نگاهی معصومانه پر می کنند
 

من و مترسک و کلاغ ها
مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان
 
 
راه من ، راز من
 
برای یک بار پریدن ، هزار هزار بار فرو افتادم

هیچ وقت رازت رو به کسی نگو. وقتی خودت نمیتونی حفظش کنی
چطور انتظار داری کسی دیگه‌ای برات راز نگهداره

 

اول باید مرد

هیچ انسانی دوست ندارد بمیرد، اما همه آنها دوست دارند به " بهشت " بروند...
اما ای انسانها... برای رفتن به " بهشت " ... اول باید مرد






تاریخ : یکشنبه 89/1/22 | 6:19 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()

 آقای ابوالفضل عبدالمالکی

و

دوشیزه خانم عبدالملکی

پیوندتان مبارک باد

 
دیشب جشن عروسی ابوالفضل عبدالمالکی پسر عمو رحمان بود. خیلی از فریازانی های مقیم در تالار دانشکده فنی دانشگاه تهران واقع در امیر آباد شمالی دور هم جمع شدیم و ازدواجش را به او تبریک گفتیم. به من و خانواده ام هم خیلی خوش گذشت. یکی  از علتهاش هم دیدن دوستان قدیمی، نوراله حسن زاده ،یاسر بجنوردی از دانشجویان تربیت بدنی، حیدر پایروند، قاسم ، برادرش محمود و محمد هاشم و،مرتضی و برادرش مصطفی جانجانی و اسلام حاجمیرزایی ، برادرم میلاد بود که اونا هم در جشن حضور داشتند.فکر کنم ا عروس و داماد ،  زیاد ته دیگ خورده بود ن  ، چون  عروسیشون و ماشین عروس گردون زیر بارش شدید بارون  تهرون صورت گرفت.
یکبار دیگه وصلت آقای ابوالفضل عبدالمالکی و دوشیزه خانم عبدالملکی را بهشون تبریک میگم.
این هم عکس ماشین عروس این دو زوج
 
یک داستان کوتاه 

روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند.

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید، شما چه کار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک ها یی به زمین می فرستند. مرد پرسید شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند:

 خدایا شکر!






تاریخ : جمعه 89/1/20 | 7:2 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()

 توجه   ........................................................ توجه

بزودی در این وبلاگ مشاهده خواهید کرد

آلبوم کوه غصه ها از رضا اسماعیلی بید هندی از همکاران و دوستان مدیر وب فریازان

 

 


 

این کوه غصه هامو رو شونه هات کشیدی

با اینـــــکه روزی صد بار از روزگار بریــــــدی

تکرار هر خطامـــــــــو دیدی و گریه کـردی

با اینـــکه از چشاتـــم غیـــــــر ازخطا ندیـدی

شعر از : محمدرضا فراهانی

 

 






تاریخ : پنج شنبه 89/1/19 | 3:22 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.